قصه‌ی جدید


خانم! اجازه هست که در قصه‌ای جدید
تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید؟
آخر تو هیچ وقت قدیمی نمی‌شوی
مانند آرزوی خرید لباس عید
آخر تو... بگذریم، چه تغییر می‌کند
اوضاع ما دو تا پس ازین مدت مدید
آن‌روز – یادم است – زن ِ دست‌های تو
بدجور مرد ِ دست مرا کرد ناامید
هی نبض دست‌های من آن‌روز می‌نشست
هی پلک چشم‌های من آن‌روز می‌پرید
یادم نرفته است که در قاب عکس ِ حوض
پوشیده بود عکس تو پیراهن سپید
یادم نرفته است که لب‌های قرمزت
خون
چکه
چکه
چکه
شد از چاقویم چکید
من فکر می‌کنم که تو را دفن کرده‌ام
در گوشه‌ی حیاط کنار درخت بید
من فکر می‌کنم که شبی سبز می‌شود
از خون چشم‌های سیاهت زنی جدید
آب و گلاب، دست گل صورتی و سرخ
امروز هم سلام! زن لاغر سپید
آیا اجازه هست در این قصه‌ی جدید
تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید!؟


بهار هشتادو دو
...
دروغ‌های مقدس
حامد ابراهیم‌پور
نشر پرنده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد