گم


گم گشته ام

کجا

ندیده ای مرا؟


(حسین پناهی)



محاکمه در خیابان


شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهم

یه حادثه چند ساعته ، با من میاد قدم قدم


زخما دهن وا می کنن ، وقتی دل ازدشنه پُره

دست منو بگیر که پام ، رو خون عشقم می سُره


بگو که از کدوم طرف میشه به آرامش رسید‌ ؟

وقتی تو چشم هر کسی برق فریبو میشه دید


راه ضیافتو به من ، دستای کی نشون میده ؟

وقتی که حتی گل سرخ ، این روزا بوی خون میده


وقتی زندگی با چاقو قسمت میشه

وقتی رفاقتا ، خیانت میشه


مَحکمه تو ، تو خیابون برپا کن

وقتی که عشق همرنگ نفرت میشه


تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو

یه چیزی انگار گم شده توی نگاه منو تو


دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت می کنم

دارم شبامو با تَن یه مُرده قسمت می کنم


(یغما گلرویی)

نه مرادم نه مریدم


نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...


گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی



تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی


تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی....


(مولوی)

بگو

جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو !


(مولوی)

یاور همیشه مومن

ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی



یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم


وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی


یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت


(ایرج جنتی عطایی)

تنهایی

نهایی ام را با تو قسمت می کنم  سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم  که می خواهم تمام فصل ها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانم ات بنشین غمی نیست


آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد در میان مردگانم  همدمی نیست


همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سوی ات محرمی نیست


من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

 

شاید به زخم من که می پوشم  زچشم شهر آن را

در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

 

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم  جز صدای مبهمی نیست

 

(محمد علی بهمنی)


سر گیج عقاب


.......
یادمه قبل از سوال 
کبوتر با پای من راه می رفت 
جیرجیرک با گلوی من می خوند 
شاپرک با پر من پر می زد 
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد 
سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز 
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب 
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
خود هستی بودم
روشن و رنگی و مرموز و دوان
من عفریته مرا افسون کرد
مرا از هستی خود بیرون کرد
راز خوشبختی آن سلسله خاموشی بود
خود فراموشی بود
چرخ و چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی
........

(حسین پناهی)

یک قطعه ابدی

مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
           ...
             سوزن گرامافون
                               روی نام تو گیر کرده است.

(رسول یونان)

تلخ

تمامِ قندهای توی دلم را
آب کردم
برای تو؛
برای تو که چایت را
همیشه تلخ    می خوری!
خاک بر سرت!


(سپیده جدیری)

تقویم


دل بی تو درون سینه ام می گندد

غم از همه سو راه مرا می بندد

امسال بهار بی تو یعنی پاییز

تقویم به گور پدرش می خندد


(جلیل صفربیگی)